خوابگاه دختران و پسران
در خوابگاه دختران:
شبنم: عزیزم� دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط ۷ � ۸ دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی چشمات کوچیک شده! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت ۷:۳۰بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟! در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. شبنم و لالـه خیلی استرس داشتن! دخـتری به نـام �فرشــته� با اضـطراب وارد اتـاق شـود.
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته (با دلهــره):کمـک کنیـد� نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم ۱۹ بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری �نــازی� از اتـاق خارج می شـونـد ............!
در خوابگاه پسران:
در اتـاقی دو پـسر به نـام های �مهـدی� و �آرمــان� دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، همواحدی شـان، �میـثــاق� در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود.
میثـــاق: مهـدی� شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم؟؟؟
مهـدی: نـه! راســته،امتـحان پایــان تــرمه.
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.
مهـدی: آره� منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه ها چه نـُـتی بـر می داره!!
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلب یا یاد آوریه کـه ۱۰ دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری�
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون� اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درد نکنه!
در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام �رضـا� با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!
رضــا: بارسلون همین الان گل خورد!!!
میثاق:برو بابا ............!ٌٌَُِّّّّّّّّّّّّا
یکشنبه 20 آذر 1390 - 11:00:54 PM